داستان عاشقانه آزمون عشق


Avareh Marg Copyright © 1390 - 1394 All right reserved

 

داستان عاشقانه آزمون عشق

 

 

 

پـس از کلـی دردسـر با پسـر مـورد علاقـه ام ازدواج کـردم . ما همدیگـر رو به حد مـرگ دوست داشـتیم ، سالای اول زندگـیمون خیلی خـوب بود ، امـا چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حـس می کردیم ، میدونستیم بچـه دار نمی شیم ولـی نمی دونستیم که مشکـل از کدوم یکی از ماست.
اویل نمی خواستیم بدونیم و با خودمون می گفتیم که عشقمون واسـه یه زندگـی رویایـی کافیـه ، بچـه می خوایم چی کار ؟ اما در واقـع با این حرفـا خودمونو گول می زدیم. هم من و هم اون هر دو عاشق بچه بودیم، تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت :
– اگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی ؟
به سوالش فکر نکردم تا مبادا با خودش فکر کنه که دوسش ندارم و خیلی سریع جواب دادم :
– من حاضرم به خاطر تو روی همه چی یه خط سیاه بکشم
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد ، که منم گفتم :
– تو چی ؟
گفت :
- من ؟
گفتم :
– آره ، اگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی ؟
زل زد به چشمام و گفت :
– تو به عشق من شک داری ؟
فرصت جواب نداد و دوباره گفت :
– من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم
با لبخنـدی کـه روی صـورتم نمایـان شد خیالـش راحـت شد کـه من مطمئـن شدم اون هنوزم منو دوس داره ، گفتم :
– پس اگه اینطوره فردا میریم آزمایشگاه
گفت :
– موافقم ، فردا میریم
تمـام روز دلـم مثل سیر و سرکه می جـوشید و بارها از خـودم این سوال رو می پرسیدم که :
– اگه واقعا عیب از من باشه چی ؟
اما فوراً به خودم جواب می دادم که :
– عیب از هر کدوممون که باشه چه اهمیتی داره، مهم اینه که ما همدیگر رو دوست داریم و نبود بچه چیزی از عشقمون کم نمی کنه ولی هر طوری که بود سعی کردم سر خودمو با کار گرم کنـم تا دیگه فرصـت فکر کردن به این حرفا رو نداشته باشم .
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه، هم من هم اون هر دو آزمایش دادیم و بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یـک هفته واسمون قد صد سال طـول کشید، اضطرابو می شد خیلی واضـح تو چهره هردومون دید، اما با این حال به همدیگه اطمینـان می دادیـم که جواب آزمایـش واسه هیچ کدوممـون مهم نیست.
بالاخره روز موعود رسید و علی مثـل همیشه رفت سر کار و مـن خـودم بایـد جواب آزمایش رو می گرفتم.
دستام مثل بید می لرزید، داخل آزمایشگاه شدم و جواب آزمایش رو گرفتم…
علی که از سر کار اومد خسته بود، اما کنجکاو و مضطرب ازم پرسید :
– جوابو گرفتی ؟
که منـم زدم زیـر گریـه ، فهمید کـه مشکـل از منـه ، امـا نمی دونم کـه تغییـر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی…
روزا از پـی هـم می گذشتن و علی روز به روز نسبـت به من سردتر و سردتر می شد، تا اینکـه یه روز که دیگه صبـرم از این رفتاراش لبریـز شده بود بهـش گفتم :
– علی تو چتـه ؟ چرا این جوری می کنی ؟ چرا اینقدر با من سرد شدی و بهم اهمیت نمیدی ؟
اونم عقده ی دلش رو خالی کرد و گفت:
– من بچه دوس دارم مهناز ، مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بدون بچه تو این خونه سر کنم
دهنـم خشک شده بـود ، چشـام پر از اشک ، از این همه بـی وفـایی و عشق سست و بی پایه دلم به درد اومد، گفتم :
– اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوست داری، گفتی حاضری بخاطـرم قید بچه رو بزنی ، پس چی شد ؟
گفت :
– آره گفتم ، اما اشتباه کردم ، الآن می بینم نمی تونم ، نمی کشم، بدون بچه خیلی به من سخت میگذره نخواستـم بحث رو ادامه بدم، فقط یه جـای خلـوت می خواستم تا یه دل سیر گریه کنم واسه همین با ناراحتی رفتم توی اتاق.
چند روزی از این ماجرا گذشـت و من و علی دیگـه با هم حرفی نزدیم تا اینکه یه روز علی احضاریه اُورد برام و گفت :
– میخوام طلاقت بدم و زن بگیرم بنابراین از فـردا تو واسه خودت و منم واسه خودم…
دلـم بدجـوری شکست ، نمی تونستـم باور کنم کسی که یه عمـر بـه حرفای قشنگـش دلخـوش کـرده بـودم حـالا به همه چی پشت پـا زده . دیگـه طاقـت نیاوردم و چمدونمو بستمـو لباسامو پوشیـدم ، جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتـوم بود ، درش اُوردم و یه نامـه نوشتـم و گذاشتـم روش و هـر دو رو کنـار گلدون گذاشتم و احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون .
توی نامه نوشته بودم :
“علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت ایستاده باشی و منو طلاق بدی، چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جـدا می شم… می دونی که می تونم ، دادگـاه ایـن حق رو به من میده که از مردی که مشکل داره و نمی تونه بچه دار بشه جدا بشم… 
وقتی جواب آزمایش رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم…
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت بشه…ولی نشد…
توی این آزمون رد شدی علی
توی دادگاه منتظرتم…
امضاء…مهناز “





http://up.ghalebgraph.ir/up/galebgraph/authors/hamidreza/Bahman94/3/10.png



†??'§ : آواره مرگ, آواره, مرگ,
30 / 10 / 1392 2:14 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

C†?êmê§